بنام او
صدای لای لای وارت باز
به گوشهای خسته از انتظارم
در نیمه شبی همیشگی نوید می دهد :
بهار شده باز
ببار...ببار...همیشه ببار
و من ؛
خرابِ خراب
سایه ای که نمی داند کیست
پر و خالی می شوم هر بهار
از احساسی گیج و رخوتناک به نام "تو"
از جنس تپش و اضطراب
همیشه از خود پرسیده ام و بی جواب
اینبار از تو می پرسم
از تو که زاده ی بهاری
از تو که فروردینی
سردِ سرد ، سردِ سرد ، سردِ سرد !
و لبخندت
زیباترین پوزخند دنیاست
تو که ریشه زدن را خوب می دانی
و در بهار میراندن
و خشکاندن را
گویند بهار روح زندگی در کالبد زمین می خزد
چگونه شد که تو پاییز
در تمام جان من ریشه زدی ؟
در آن شب آذار
تو با من در گرگ و میش زمان،
تشنه و تبدار چون ساقه ی شعفناک لیلا
خسته وخیس و داغ
چون هرم نفسهای لبریز از اشتیاق من
در تاریک روشنِ هوس بالیدی
و ریشه ات روح مرا شکافت
بگوچگونه شدکه روح زندگی به خزان در من دمید
و من برای همیشه بی بهار شدم ؟
آه...می دانستی هنوز
شیره ی جانت در من است ؟
نبض بودنت را هر بهار درونم حس می کنم
و تو نیستی
آه....
"می خواهم که بشکافم زهم"
و تو از درونم سر بر آوری و ببالی
و من زمین تو باشم تا همیشه
افسوس
بهارهای بی تو مرا عقیم کرده ، باور کن
نبودنت به بی باریم نشانده
سبز نخواهم شد هرگز، باور کن
آریا
No comments:
Post a Comment