Sunday, April 3, 2011

اوی بی خیال


بنام او


برای او که هنوز بهار من چشم انتظار اوست تا بهاری شوم


صدای لای لای وارت باز

به گوشهای خسته از انتظارم

در نیمه شبی همیشگی نوید می دهد :

بهار شده باز

ببار...ببار...همیشه ببار

و من ؛

خرابِ خراب

سایه ای که نمی داند کیست

پر و خالی می شوم هر بهار

از احساسی گیج و رخوتناک به نام "تو"

از جنس تپش و اضطراب

همیشه از خود پرسیده ام و بی جواب

اینبار از تو می پرسم

از تو که زاده ی بهاری

از تو که فروردینی

سردِ سرد ، سردِ سرد ، سردِ سرد !

و لبخندت

زیباترین پوزخند دنیاست

تو که ریشه زدن را خوب می دانی

و در بهار میراندن

و خشکاندن را

گویند بهار روح زندگی در کالبد زمین می خزد

چگونه شد که تو پاییز

در تمام جان من ریشه زدی ؟

در آن شب آذار

تو با من در گرگ و میش زمان،

تشنه و تبدار چون ساقه ی شعفناک لیلا

خسته وخیس و داغ

چون هرم نفسهای لبریز از اشتیاق من

در تاریک روشنِ هوس بالیدی

و ریشه ات روح مرا شکافت

بگوچگونه شدکه روح زندگی به خزان در من دمید

و من برای همیشه بی بهار شدم ؟

آه...می دانستی هنوز

شیره ی جانت در من است ؟

نبض بودنت را هر بهار درونم حس می کنم

و تو نیستی

آه....

"می خواهم که بشکافم زهم"

و تو از درونم سر بر آوری و ببالی

و من زمین تو باشم تا همیشه

افسوس

بهارهای بی تو مرا عقیم کرده ، باور کن

نبودنت به بی باریم نشانده

سبز نخواهم شد هرگز، باور کن


آریا

No comments:

Post a Comment