Sunday, April 24, 2011
روزهای نو
Sunday, April 3, 2011
صورتی
گاهی اوقات فکر می کنم صورتی غمگینترین رنگ دنیاست ، گاهی اوقات فکر می کنم صورتی زشت ترین رنگ دنیاست و همیشه این را خوب می دانم که صورتی تنهاترین رنگ دنیاست ! لباس صورتیم را از تن در می آورم ، دیگر "هرگز" نمی پوشمش ! هرگز... اما خوب می دانم که این هرگز باز از آن هرگز های همیشگیست ! صورتی جزئی از من است ، کاریش هم نمی توان کرد . راستش را بخواهید درست نمی دانم اصلاً صورتی زشت است یا در چشم همگان زشت و سبک می نماید . در هر صورت این مهم است که دیگر از این رنگ مزخرفِ منحرف بیزارم ، همین . راستی من اگر صورتی نباشم چه رنگیم ؟ دیگران ، این همه انسان نمای دور و برم چه رنگیند تا من هم همرنگ آنها شوم ؟ کاش می دانستم ...
من در خودم ، در رنگ زننده ی زندگیم گم شده ام ودر این هزار توی بیرنگ ِ صورتی ، دریغ از یک راه خروج ! کاش ...
کاش چه ؟! اینجا جای کاش گفتن نبود ، اشتباه شد ببخشید !
صورتی بد است ، بد ... صورتی تنهاترین رنگ دنیاست ... صورتی زشت ترین رنگ دنیاست . .. من را ببخشید اگر شما هم صورتی هستید اما ...
می داند
آن زمان که در نگاه من تمامی رنگ ها به سوی دامنه ای تاریک روان می شوند و تلخی انتظار تمام طعم های دیگر را به حاشیه می زند ، آن زمان که امواج مهیب افکار مخرب آنچنان بر سطح دریاچه ی ذهن می کوبد که چیزی جز گندابی آماس بسته و کف آلود بر جا نمی ماند چون موجودی مطرود به آغوش او پناهنده می شوم و آرام آرام بوسه های خشکیده بر لبم را نثار این همنشین دیرآشنا و مرگ آور همیشگی می کنم ، چه هم آغوشی وهم آلود و لذت بخشی . یکی می شوم با او و وجودم سرشار از رخوتی رویا گون ، آماده ی پذیرفتن حقیقت می شود ، حقیقتی که نیمیش دروغ محض است . بار ها با خود اندیشیده ام ، بارها از خود و خدایی که می گویند " همین نزدیکی هاست " پرسیده ام که آیا او هم باور دارد بلایی را که به نام زندگی بر من نازل کرده ؟! که او هم می پذیرد گناهش را ؟ یا شاید این منم که باید " تقدیرم " را بپذیرم، چرا که او دانای مطلق است و هیچ اشتباهی درکارش نیست و این منم که اشتباه کرده ام نه او ! و بارها فکر کرده ام که نباید به این افکار " کفرآمیز " فکر کنم .مثل خیلی از این بارها و بارها روی تخت چوبی زهوار در رفته ام پهلو به پهلو می شوم ، ناله ای جانخراشتر از ناله های من در لحظه های خماری، سر میدهد و پایه هایش چون پاهای کره الاقی در لحظه ی تولد به لرزه می افتد ، از تکان خوردن خود پشیمان می شوم و برای لحظه ای بی حرکت می مانم تا تخت دوباره آرام گیرد . سیگار ، لای انگشتانم که دیگر حتی نای نگه داشتن یک نخ سیگار را هم ندارند در حال خاکستر شدن است بی آنکه من کمکی به این روند کرده باشم ،باریکه ی دودی کبود ، آرام و رازآلود به سمت سقف می رود . یاد زندگی سرخپوست ها و چادر هایشان می افتم که همیشه دود زندگی از آنها به هوا می رفت . چشمانم روی هم می افتد . سوزشی روی سینه ام حس می کنم ، خاکستر سیگار رویش ریخته ، حال تکاندنش را ندارم ، تاقباز می شوم و دوباره چشمهایم روی هم می افتد . به من و امثال من خیلی چیزها می گویند ، از فکر اینکه اگر من و ما نبودیم دیگر این اسامی و القاب هم نبود ، خنده ام می گیرد . حالا باز بگویید دنیا مسخره نیست ! مگر مسخره تر از این هم می شود ؟! به من می گویند خلاف طبیعت و دینم رفتار می کنم ، کدام طبیعت ؟ کدام دین ؟ خسته ام از بس این مهملات را در خود جای داده ام ، خسته ام از بس به این چرندیات فکر کرده ام ، خسته ام از بس این چیزی که آنها می گویند بوده ام ، نه خودم ، نه یک انسان ! از دین حرف می زنند احمق ها ، یکی نیست به من و ما جواب بدهد ، این دین از کجا آمد ؟ این دین که هر سویی که آنها خواسته اند رفته ، این دین که به هر رنگی که آنها خواسته اند لباس پوشیده و حالا هم کاملترین است ! بار ها از خود پرسیده ام اینها بنده بودند و ناقص العقل ! خدا پس چه می کند ؟ مگر نمی گویند هر میلی در جهان پاسخی دارد ! پس پاسخ من چیست ؟ کجاست ؟ چرا در دین او من مجرمم ؟ مگر چه کرده ام ؟ آیا طبیعت من چیزی جز این است ؟ خودش هم خوب می داند که نیست ! اگر تمام مخلوقات نادانش حرف مرا نفهمند ، میدانم ، می دانم که او می داند چه می گویم . او می فهمد از کدام طبیعت و سرشت دم میزنم و اگر نداند حاشا که خدا نیست
اوی بی خیال
بنام او
صدای لای لای وارت باز
به گوشهای خسته از انتظارم
در نیمه شبی همیشگی نوید می دهد :
بهار شده باز
ببار...ببار...همیشه ببار
و من ؛
خرابِ خراب
سایه ای که نمی داند کیست
پر و خالی می شوم هر بهار
از احساسی گیج و رخوتناک به نام "تو"
از جنس تپش و اضطراب
همیشه از خود پرسیده ام و بی جواب
اینبار از تو می پرسم
از تو که زاده ی بهاری
از تو که فروردینی
سردِ سرد ، سردِ سرد ، سردِ سرد !
و لبخندت
زیباترین پوزخند دنیاست
تو که ریشه زدن را خوب می دانی
و در بهار میراندن
و خشکاندن را
گویند بهار روح زندگی در کالبد زمین می خزد
چگونه شد که تو پاییز
در تمام جان من ریشه زدی ؟
در آن شب آذار
تو با من در گرگ و میش زمان،
تشنه و تبدار چون ساقه ی شعفناک لیلا
خسته وخیس و داغ
چون هرم نفسهای لبریز از اشتیاق من
در تاریک روشنِ هوس بالیدی
و ریشه ات روح مرا شکافت
بگوچگونه شدکه روح زندگی به خزان در من دمید
و من برای همیشه بی بهار شدم ؟
آه...می دانستی هنوز
شیره ی جانت در من است ؟
نبض بودنت را هر بهار درونم حس می کنم
و تو نیستی
آه....
"می خواهم که بشکافم زهم"
و تو از درونم سر بر آوری و ببالی
و من زمین تو باشم تا همیشه
افسوس
بهارهای بی تو مرا عقیم کرده ، باور کن
نبودنت به بی باریم نشانده
سبز نخواهم شد هرگز، باور کن
آریا