Sunday, April 24, 2011

روزهای نو

هر وقت دعوایمان می شد به سرعت از کنارش فرار می کنم . می دویدم تا در دیدرسش نباشم . سالها از قهر های با فرار من می گذرد ، به پشت سر که نگاه می کنم خنده ام نمی گیرد . انتظار داشتید بگویم خنده ام می گیرد نه ؟ اما دلم می گیرد . دلم هوای دستهایی را کرده که مرا ملتمسانه بفشارند و من آنها را با عصبانیت پس بزنم و بگریزم و در راه به صاحب دستها بد و بیراه بگویم ، از کنار دکه ی کوچک کنار قبرستان بگذرم و جعبه ی فیبری که جوان دکه دار از آن به عنوان یخچال استفاده می کند را ببینم و دلم هوای آبمیوه ی خنک و لبهای گرم او را بکند . آغوشی گرم می خواهم ، تیره رنگ ، عبوس و مبهم . به پشت سر که نگاه می کنم باد میان شاخه های نازک بید مجنون می پیچد ، تکان های شدید شاخه ها آدم را می ترساند ، چون انگشتان بلند ی که می خواهند مرا از آنجا برانند ، دستهای لرزانی که بی هدف و شلاق وار در هوا می چرخند تا مانع بازگشت من شوند. اگر شما بودید می گفتید زمین و زمان دست به دست هم داده اند تا من بدبخت باشم ! شک نکنید ، حتماً می گفتید. اما من این را نمی گویم ، لااقل الان و اینجا نمی گویم تا راست گفته باشم . به پشت سر که نگاه می کنم می بینم من چقدر گذشته برای خودم تراشیده ام ! چقدر خاطره ، درست مثل انبار اسقاتی خَر ها ، که بوی نم می دهد و از شیر مرغ تا تخم شتر مرغ درِش پیدا می شود. باید فکری به حال این همه آت و آشغال بکنم ، شاید سپردم بازیافتشان کنند ، چیزهای جدید بسازند ، اسمشان را هم روزهای آینده می گذارم ! فکر بدی نیست . . . آغوش گرم ، دستهای ملتمس ، بوسه های داغ ، چشمهای مشتاق ، همه دورریختنی شده اند امروز .

Sunday, April 3, 2011

صورتی


گاهی اوقات فکر می کنم صورتی غمگینترین رنگ دنیاست ، گاهی اوقات فکر می کنم صورتی زشت ترین رنگ دنیاست و همیشه این را خوب می دانم که صورتی تنهاترین رنگ دنیاست ! لباس صورتیم را از تن در می آورم ، دیگر "هرگز" نمی پوشمش ! هرگز... اما خوب می دانم که این هرگز باز از آن هرگز های همیشگیست ! صورتی جزئی از من است ، کاریش هم نمی توان کرد . راستش را بخواهید درست نمی دانم اصلاً صورتی زشت است یا در چشم همگان زشت و سبک می نماید . در هر صورت این مهم است که دیگر از این رنگ مزخرفِ منحرف بیزارم ، همین . راستی من اگر صورتی نباشم چه رنگیم ؟ دیگران ، این همه انسان نمای دور و برم چه رنگیند تا من هم همرنگ آنها شوم ؟ کاش می دانستم ...

من در خودم ، در رنگ زننده ی زندگیم گم شده ام ودر این هزار توی بیرنگ ِ صورتی ، دریغ از یک راه خروج ! کاش ...

کاش چه ؟! اینجا جای کاش گفتن نبود ، اشتباه شد ببخشید !

صورتی بد است ، بد ... صورتی تنهاترین رنگ دنیاست ... صورتی زشت ترین رنگ دنیاست . .. من را ببخشید اگر شما هم صورتی هستید اما ...

می داند

بنام او
آن زمان که در نگاه من تمامی رنگ ها به سوی دامنه ای تاریک روان می شوند و تلخی انتظار تمام طعم های دیگر را به حاشیه می زند ، آن زمان که امواج مهیب افکار مخرب آنچنان بر سطح دریاچه ی ذهن می کوبد که چیزی جز گندابی آماس بسته و کف آلود بر جا نمی ماند چون موجودی مطرود به آغوش او پناهنده می شوم و آرام آرام بوسه های خشکیده بر لبم را نثار این همنشین دیرآشنا و مرگ آور همیشگی می کنم ، چه هم آغوشی وهم آلود و لذت بخشی . یکی می شوم با او و وجودم سرشار از رخوتی رویا گون ، آماده ی پذیرفتن حقیقت می شود ، حقیقتی که نیمیش دروغ محض است . بار ها با خود اندیشیده ام ، بارها از خود و خدایی که می گویند " همین نزدیکی هاست " پرسیده ام که آیا او هم باور دارد بلایی را که به نام زندگی بر من نازل کرده ؟! که او هم می پذیرد گناهش را ؟ یا شاید این منم که باید " تقدیرم " را بپذیرم، چرا که او دانای مطلق است و هیچ اشتباهی درکارش نیست و این منم که اشتباه کرده ام نه او ! و بارها فکر کرده ام که نباید به این افکار " کفرآمیز " فکر کنم .مثل خیلی از این بارها و بارها روی تخت چوبی زهوار در رفته ام پهلو به پهلو می شوم ، ناله ای جانخراشتر از ناله های من در لحظه های خماری، سر میدهد و پایه هایش چون پاهای کره الاقی در لحظه ی تولد به لرزه می افتد ، از تکان خوردن خود پشیمان می شوم و برای لحظه ای بی حرکت می مانم تا تخت دوباره آرام گیرد . سیگار ، لای انگشتانم که دیگر حتی نای نگه داشتن یک نخ سیگار را هم ندارند در حال خاکستر شدن است بی آنکه من کمکی به این روند کرده باشم ،باریکه ی دودی کبود ، آرام و رازآلود به سمت سقف می رود . یاد زندگی سرخپوست ها و چادر هایشان می افتم که همیشه دود زندگی از آنها به هوا می رفت . چشمانم روی هم می افتد . سوزشی روی سینه ام حس می کنم ، خاکستر سیگار رویش ریخته ، حال تکاندنش را ندارم ، تاقباز می شوم و دوباره چشمهایم روی هم می افتد . به من و امثال من خیلی چیزها می گویند ، از فکر اینکه اگر من و ما نبودیم دیگر این اسامی و القاب هم نبود ، خنده ام می گیرد . حالا باز بگویید دنیا مسخره نیست ! مگر مسخره تر از این هم می شود ؟! به من می گویند خلاف طبیعت و دینم رفتار می کنم ، کدام طبیعت ؟ کدام دین ؟ خسته ام از بس این مهملات را در خود جای داده ام ، خسته ام از بس به این چرندیات فکر کرده ام ، خسته ام از بس این چیزی که آنها می گویند بوده ام ، نه خودم ، نه یک انسان ! از دین حرف می زنند احمق ها ، یکی نیست به من و ما جواب بدهد ، این دین از کجا آمد ؟ این دین که هر سویی که آنها خواسته اند رفته ، این دین که به هر رنگی که آنها خواسته اند لباس پوشیده و حالا هم کاملترین است ! بار ها از خود پرسیده ام اینها بنده بودند و ناقص العقل ! خدا پس چه می کند ؟ مگر نمی گویند هر میلی در جهان پاسخی دارد ! پس پاسخ من چیست ؟ کجاست ؟ چرا در دین او من مجرمم ؟ مگر چه کرده ام ؟ آیا طبیعت من چیزی جز این است ؟ خودش هم خوب می داند که نیست ! اگر تمام مخلوقات نادانش حرف مرا نفهمند ، میدانم ، می دانم که او می داند چه می گویم . او می فهمد از کدام طبیعت و سرشت دم میزنم و اگر نداند حاشا که خدا نیست

آریا !

اوی بی خیال


بنام او


برای او که هنوز بهار من چشم انتظار اوست تا بهاری شوم


صدای لای لای وارت باز

به گوشهای خسته از انتظارم

در نیمه شبی همیشگی نوید می دهد :

بهار شده باز

ببار...ببار...همیشه ببار

و من ؛

خرابِ خراب

سایه ای که نمی داند کیست

پر و خالی می شوم هر بهار

از احساسی گیج و رخوتناک به نام "تو"

از جنس تپش و اضطراب

همیشه از خود پرسیده ام و بی جواب

اینبار از تو می پرسم

از تو که زاده ی بهاری

از تو که فروردینی

سردِ سرد ، سردِ سرد ، سردِ سرد !

و لبخندت

زیباترین پوزخند دنیاست

تو که ریشه زدن را خوب می دانی

و در بهار میراندن

و خشکاندن را

گویند بهار روح زندگی در کالبد زمین می خزد

چگونه شد که تو پاییز

در تمام جان من ریشه زدی ؟

در آن شب آذار

تو با من در گرگ و میش زمان،

تشنه و تبدار چون ساقه ی شعفناک لیلا

خسته وخیس و داغ

چون هرم نفسهای لبریز از اشتیاق من

در تاریک روشنِ هوس بالیدی

و ریشه ات روح مرا شکافت

بگوچگونه شدکه روح زندگی به خزان در من دمید

و من برای همیشه بی بهار شدم ؟

آه...می دانستی هنوز

شیره ی جانت در من است ؟

نبض بودنت را هر بهار درونم حس می کنم

و تو نیستی

آه....

"می خواهم که بشکافم زهم"

و تو از درونم سر بر آوری و ببالی

و من زمین تو باشم تا همیشه

افسوس

بهارهای بی تو مرا عقیم کرده ، باور کن

نبودنت به بی باریم نشانده

سبز نخواهم شد هرگز، باور کن


آریا